امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

شروع

امیر پرهام دوست داشتنی ! امروز دومین روزیه که سینه خیز می ری . نسبت به دیروز کلی پیشرفت کردی . تو بغل بابایی به اتاق من اومدید ، به بابایی گفتم دیدی پرهام سینه خیز می ره ؟ گفت نه . گفتم پس ببین . بغلم بودی ، گذاشتمت زمین و رو به شکم ، شکلاتی که دستت بود و به دهانت می زاشتی رو از دستت گرفتم ـ آخه داری دندون در می آری ـ شکلات رو با ظرفش در نیم متری ات گذاشتم و گفتم برو بردار . هی دستت رو دراز کردی و نرسید تا آخر با سینه خودت رو به جلو کشیدی . دو تا که جلو رفتی دستت رسید و همه تشویقت کردیم و بابات فیلمت رو می گرفت . مامانت دوباره اینرو تکرار کرد و تو باز هم رفتی و برداشتی . چقدر من و بابات و مامانت و مادر جون خوشحال شدیم و برات دست زدیم . تو...
29 آذر 1391

18- فرشته کوچولو

امیر پرهام جون ما ، این روزا ، حسابی تغییر کرده . پسر گل ما دیگه داره بزرگ می شه . دندونای بیشتری درآورده و سر و صدای زیادی هم می کنه . گاهی هم قلدری می کنه و با دیگران دعوا می کنه . البته همچنان بچه آرامی هم هست . امروز باباش به ماموریت رفته مشهد و گرگان . صبح یه کمی گریه کرده که باباش نبردش . اون موقع من خواب بودم . به من خیلی وابسته شده و اگه من باشم دیگه بغل کسی نمی ره . وقتی هم که می بینه دست و پا می زنه و می خواد که بغلش کنم . مامانش هم مدام می گه : تو چی کار کردی که اینقدر تو رو دوست داره ؟ من مامانشم اونوقت برای تو اینجوری می کنه ! می گم خب عمه اشم دوستم داره .  مامانش حسودی می کنه  شاید نمی دونه که دوست داشتن ...
10 آذر 1391

17- عکس بعد از حموم

امیر پرهام از حموم اومده و طبق معمول سرحاله . آخه امیر پرهام جون عاشق حمومه و کلی با باباش توی حموم حال می کنه . بابایی همه عکسا که می گیری نور افتاده توی چشمش ها این عکسا مال تابستونه : دامادی حموم باشه عسل من     پنج شنبه 2/9/91 ...
2 آذر 1391

2- تولد هشت ماهگی امیر پرهام عزیز

پرهام جان ، پریروز تولد 8 ماهگی تو بود . فالوده خریدم و فالوده بستنی خوردیم . به تو هم دادیم . عکست رو می زارم که داری می خوری تا شاهدی باشه  در این تولد ، تو چند چیز را همزمان یاد گرفتی : نشستن ، قدم برداشتن ، سینه خیز رفتن و صدا درآوردن که شبیه حرف زدنه . چقدر هم من صداتو دوست دارم ، هی می گم : پرهام با عمه حرف بزن . ولی عمه رو همه اش خیط می کنی  هر وقت خودت می خوای حرف می زنی . سه ماهه که بودی ، یکبار نشستم و کلی باهات حرف زدم و گفتم با عمه حرف بزن . وای که چقدر هم قشنگ حرف زدی . البته به زبان خودت . ولی انگار که خدایی داشتی با من گفتگو می کردی . همه تعجب کرده بودند . بعد اون همه دوست داشتند حرف زدنت رو ببینند و باهات ح...
16 مهر 1391
1